قالب زیبای امام رضا علیه السلام
|
داستان های کوتاه از امام صادق
+ نویسنده علی مرادی در دو شنبه 30 دی 1388 |
داستان های کوتاه از امام صادق "علیه السلام"
خود عیسی بن مریم خودش و دخترش دوتایی زارزار گریه می کردند. گاوش مرده بود. همه ی دارو ندارش مرده بود. اما گفت:" می خواهی زنده اش کنم؟ زن زد توی سرش:" حالا که بیچارگیم را می بینی، لااقل مسخره ام نکن. پایش را زد به گاو و زیر لب چیزی گفت. گاو زنده شد. زن داد زد:" به خدا این خود عیسی بن مریم است!" سرش را که برگرداند، امام بین جمعیت گم شده بود. بروید به نفعتان است والی مدینه مأمور فرستاده بود برای دستگیریش. گفته بود:" یا خودش را می آورید یا سرش را." گفت :" نمی آیم. می خواهی چه کنی؟"- دستور داریم، اجرایش می کنیم. ـ بروید، بروید، که هم به نفع آخرتتان است و هم به نفع دنیایتان. - نرفتند. اما دستهایش راگرفت رو به آسمان و چیزی زیر لب زمزمه کرد. فقط شنیدند که می گفت همین الآن. بعد صدای فریادی ازدور. امام گفت : " بروید که رئیس تان هلاک شد." وقتی رفتند جنازه اش را دیدند. مثل من زیاد مثل این هیچکس سهل از خراسان آمده بود :میگفت چرا قیام نمی کنید با اینکه پیروان ویاران زیادی دارید؟ امام دستور داد تنور را روشن کردند داغ که شد گفت:پاشو برو داخل تنور! رنگش پرید همان موقع هارون مکی وارد شد امام گفت:کفش هایت را در آور و وارد تنور شو!هارون توی تنور بود و امام با سهل حرف می زد او هم این پا و آن پا می شد یک نگاه به امام می کرد یک نگاه به تنور امام متوجه حالش شد وبه او فرمودبلند شو! برو ببین داخل تنور چه خبر است؟در تنور را برداشت دید هارون چهار زانو نشسته توی آتش امام اشاره کرد بیرون آمد گفت: ای سهل ! در خراسان چند یار این گونه پیدا می شوند؟ گفت:مثل من زیاد مثل این هیچ کس. برای چه باید بیایم منصور گله کرده بود از امام. گفته بود:"چرا پیش ما نمی آیی؟" جواب داده بود:" نه کاری کرده ام که از تو بترسم، نه اهل آخرت و معنویتی که لااقل به این امید پیشت بیایم. نعمتی هم برایت نمی بینم که بخواهم تبریک بگویم. تو هم که این پست و مقام را مصیبت نمی بینی که برای تسلیت بیایم. می شود بگویی برای چه باید بیایم؟!" صدقه بدهید تا نحسی روزتان از بین برود آنقدر امروز و فردا کرد تا بالأخره راضی شد یک روز بیاید. منجم بود. ساعت خوب را برایخودش می خواست ، ساعت نحس را برای امام. قرار بود زمینی بین شان تقسیم شود . کار که تمام شد ، انگشت به دهان مانده بود که چرا بر عکس !؟ چرا همه چیز به ضرر من !؟ امام گفت :" نشنیده ای سخن پیامبر را که فرمود : روزتان را با صدقه شروع کنید که نحسی آن از بین برود ؟" برگرفته از کتاب (در محضر آفتاب)از مجموعه کتب 14 جلدی چهارده خورشید و یک آفتاب نظرات شما عزیزان:
سلام
با افتخار لینک شدید. چهل و ششمین بلاگ از بالا موفق باشید یا علی
سلام
با افتخار لینک شدید. چهل و ششمین بلاگ از بالا موفق باشید یا علی
|